#سحرهای_رمضان
سحر هفدهم…..
تنها از یک “قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود.
بیماری دلم، یک سو… و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر… تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است.
هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود. چاره ای ندارد،جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد.
و آنوقت، من بجای روی ماه تو… فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دائماً بر گستره دلم، سنگینی می کند!
سنگین شده ام…. دلبرم
اصلا دیگر دلی برایم نمانده، که تو دلبرش باشی…
و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند.
تا چشمانم، به خودم، می افتند… به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم.
و تازه میفهمم، که فاصله مــن تا تــو فقط همیــن یک قدم است؛ خودِ خودِ خودم!
پا روی خودم که بگذارم… بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید.
سحر هفدهم… عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است.
میدانی..!؟
انقدر دلم را قرص کرده ای، که هرگاه دلم بیمار می شود، هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند.
زیرا به اعجاز سرانگشتانِ طبیبم، ایمان دارم.
امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم.
تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم.
اما، یادم می آید؛
تمام سطر سطرِ نسخه های تو… شفای سینه های بیماریست که بدنبال نور، سَرَک می کشند.
طبیب من…
درد دلـــم را… سـامـان می دهی؟
موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1396-03-22] [ 03:08:00 ق.ظ ]