گفتم دلم بیقرار است و نا آرام!
و تو گفتی:
«قرار دل #عشاق در بی قراری است.»
گفتم این چه سری است که اینچنین سر گشتهایم در #برزخ میان عقل و عشق؟
و تو گفتی:
«این هر دو #عقل و #عشق را خداوند آفرید تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.»
یادت هست که چگونه مسحور سخنانت گشته بودم و چقدر #دلم میخواست که چون تو بگویم
و بنویسم و وقتی از تو پرسیدم که آیا فلسفه خوانده ای؟
و تو در جوابم گفتی:
«باید پذیرفت که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشود و
حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیشود.»
.
یادت هست وقتی در نگاهم #شک را دیدی و من شرمسار چشمم را فرو بستم!
گفتی:
«تا شک نباشد کی میتوان به یقین رسید و تا شب نباشد کی میتوان به حقیقت نور واصل شد.»
گفتمت چرا اینگونه؟
چرا خون؟
و تو گفتی:
«در عالم رازی هست که؛
جز به بهای خون فاش نمیشود.»
شهید_سید_مرتضی_آوینی
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1395-11-13] [ 04:03:00 ب.ظ ]