#پاراگراف_منتخب
ناگهان از خواب پرید و شروع به گریستن کرد.
پرسیدم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
جواب نداد.
برخاست و از سنگر بیرون زد
به دنبالش دویدم.
روی خاک زانو زده بود و می گریست و گاهی هم سرش را رو به آسمان بلند می کرد و شدت گریه اش بیشتر میشد.
طاقتم طاق شد؛
نهیبی زدم و گفتم: بابا بگو چته؟!
کم کم لب باز کرد و گفت: من چطور می تونم خودم رو رزمنده بدونم در حالی که نماز صبحم قضا شده!
وباز هق هق گریه اش بالا رفت….

برگرفته از کتاب مشهد خین

رفتم از دست… نگاهی به دل ما هم کن

14890007411.jpg

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1395-12-18] [ 10:59:00 ب.ظ ]