#پاراگراف_منتخب
یک‌قدم دور از قبله
سریع وضو گرفتم و دویدم طرف نمازخانه. آنجا با چند تیرک چوبی و حصیر درست شده بود. وسط یک بیابان بی‌انتها، پر از عقرب و رطیل و سمندر و مار. حاج‌آقا قامت بست و ما هم به او اقتدا کردیم. من در صف دوم بودم. رکعت اول بودیم که یکهو حاج‌آقا یک‌قدم به عقب برداشت. صف اول و بعد صف ما هم یک‌قدم به عقب رفت! حاج‌آقا به رکوع رفت. ما هم به رکوع رفتیم. حاج‌آقا یک‌قدم به عقب آمد و صف اول و بعد صف ما هم یک‌قدم به عقب آمد. داشتم از کنجکاوی دیوانه می‌شدم. این چه نمازی بود که هر چند ثانیه یک‌قدم از قبله دور می‌شدیم؟ حاج‌آقا سریع دو سجده را به جا آورد و بلند شد ایستاد. ما هم ایستادیم. از سرعت حاج‌آقا تعجب کرده بودم. همیشه نماز را طولانی می‌خواند. اما حالا سرعت نمازخواندنش زیاد شده بود. حاج‌آقا قنوت بست. ما هم قنوت بستیم. حاج‌آقا یک‌قدم به عقب آمد. صف اول و بعد صف ما هم یک‌قدم به عقب آمدیم. حالا دیگر از نمازخانه و از زیر سایبان خارج شده و در محوطه بیرون بودیم! طاقت نیاوردم. در حال قنوت، روی پنجه پا بلند شدم و به جلو نگاه کردم. یاللعجب! یک عقرب گندة زرد رنگ، در حالی که دمش را
بالا گرفته بود، جلوی حاج‌آقا قدم رو می‌کرد! با بدبختی جلوی خنده‌ام را گرفتم. قنوت طولانی شد. حاج‌آقا سریع به رکوع رفت و دوباره همگی یک‌قدم به عقب آمدیم. حاج‌آقا بلند شد و دوباره یک‌قدم به عقب برداشت. بعد سریع سلام نماز را داد و بلند شد و الفرار! پشت سرش، ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم. عقرب انگار از حاج‌آقا خوشش آمده بود. با دم رو به بالا، به سرعت دنبال حاج‌آقا می‌دوید. حاج‌آقا فریاد زد:«این برهم زننده نماز را از من دور کنید.» یکی با پوتین کوبید تو کلّة عقرب کافر! همگی در بیست متری نمازخانه می‌خندیدیم و مستحبات پس از نماز ظهر را به‌جا می‌آوردیم.

ترکش‌های ولگرد، جلد دوم، ص65

1488833793814428398_49225.jpg

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1395-12-17] [ 01:01:00 ق.ظ ]