#تلنگر
_هی!وایسا!کجا داری میری؟!! صبر کن!!
+(برمی گرده و با صورت پر از اشک میگه): چیه؟!چی از جونم میخوای؟بذار برم! دیگه هیچ کس منو نمیخواد!
_بچه شدی مگه؟! خوب دوستن نداشته باشن!تو باید بری؟! عجب آدمی هستی تو!
+ آدم؟!! به من نسبت آدم بودن رو نده! اگه همه آدم ها اینقدر بی وفا باشن برای من کسر شان آدم بودن! من یک #کتاب هستم خانم…راستی اسمتون چیه؟!
_اینم حرفیه!باش! تو همون کتاب! من؟ رنگین کمان هستم!
+رنگین کمان؟!(و در دلش می گوید: عجب اسم مرموزی)
_مرموز خودتی!
+تو از کجا شنیدی؟
_من کتاب ها رو خوب میشناسم!اما انگار شما همسایه ات رو خوب نخوندی!
+همسایه؟! کدوم همسایه؟!
شما کتاب ها از ما آدم ها هم که بدترین! همسایتون..کتاب #طوفاندیگری_در_راه_است. اثر استاد مهدی شجاعی.فصل آخر کتاب #رنگین_کمان بود.
+آهان!بله..بله! خوب خوشحال شدم از آشناییتون من باید برم!
_ای بابا! این همه انرژی صرف شده بعد میخوای بری؟! پس کوثرنتی ها چی؟!
+ها؟؟کیاا؟!
_جلوت رو نگاه کن..کوثرنتی ها دارن تو رو نگاه می کنند.
+(روش رو به سمت شما بر می گردونه و میگه): عه!سلام..شرمنده ندیدمتون! حالتون چطوره؟!
کوثرنتی ها با هم فریاد می زنن: عالییی!!
+خدا رو شکر..من دیگه برم..
کوثرنتی ها با هم: کجااا؟؟
+هعی..داغ دلم رو تازه نکنید..به شهر کتاب ها بر می گردم.دیگه جایی برای من اینجا نیست! خدا نگهدار!
کوثرنتی ها با هم: نروو! بی تو #هرگز!
رنگین کمان نگاه چپ چپی به افسرانی ها می کنه و رو به کتاب با کنایه میگه: بله..بله..دوستان خیلی خیلی شما رو دوست دارن.حیف تنهاشون بذارین.
کتاب اندکی به فکر فرو میره و میگه: دست خودم نیست!رسالت من موندن! #مجبورم که بمونم!مجبور!!
کوثرنتی ها: هورااا!!!
کتاب: باشه..حالا که قرار بمونم اول بگین #آخرین_کتابی_که_خوندین_چی_بوده؟!
کوثرنتی ها: ای بابااا!!!!
و این چنین شد که همه رستگار گشتن…
موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1395-10-28] [ 07:01:00 ب.ظ ]