#عاشقانه_ای_به_روایت_لیلی
“ناصر…؟؟؟
_جانم…
امشب چقدر خوشگل شدی…
.️
خندید…
صورتشو برگردوند…
رفت سمت ساکش و گفت…
“امشب چت شده اکرم…؟”
راه رفتنش با همیشه فرق داشت…
حرف که زدنش…
منو یاد اولین باری مینداخت که خونه حاج آقا دیده بودمش…
.
“ناصر…؟
_جانم…
“بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی…؟
زل زد تو چشام و گفت… “اونی که باید شفاعت ڪنه تویی خانومم…️
اما اکرم جان..
جووون ناصر…
اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد…”
سرمو گذاشتم رو پاش… باهق هق گریه گفتم…
“بس کن ناصر…
اینو ازم نخواه…
بذار یادگاری داشته باشم…
مکثی کرد و سرمو گرفت بالا…
سفیدی چشاش سرخ شده بود…
گفت:
“میدونستی شهدایی که جنازشون برنمیگرده… حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون…
دوست داری تو تشییع ناصرت…
حضرت زهــرا(س) باشه یا آدمای دیگه…؟
بغضمو قورت دادم…
“باشه…قبول…
ولی یه شرط داره…
قول بده…
حوری های بهشتی رو که دیدی…
دست و دلت نلرزه…!"️
زد زیر خنده و گفت:
“امون از دست تو… حوری کیه بابا…
من اکرممو با دنیا عوض نمیکنم…
گفتم:"آره میدونم ناصر… صورتاشونو که ببینی…
با اون لباسای حریر… دیگه اسم اکرمم یادت نمیاد…
گفت:
“همه شونو میزنم کنار و میگم…
“برید…من فقط خانومم..
اکرممو میخوام…
دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم…
چشاشو ریز️ کرد و گفت: “اکرم…
شهید شدم…گریه نکنیاااا…”
قول ندادم…گریه کردم و گفتم :
“بسـه…مگه میشه آدم تو یه روز…
همه کسشو از دست بده و گریه نکنه…
دلم میخواست صبح نشه…
دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم و…نگاش کنم…️
صبحونه شو که خورد… سمیه رودبغل کرد و بوسید…
گفتم:
“میذاری چادر سر کنم، باهات بیام دم در…؟”
خندید و گفت:
“من که حریفت نمیشم خانوم خونه م…
وقتی رفت…دلم آشوب شد…
تو گوش سمیه گفتم:
“مامانی…بابا ناصر رفتااااا…
خوب نگاش کن…
#شهید_ناصر_کاملی

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1395-10-16] [ 09:34:00 ب.ظ ]