#شهدا
#ایّوب_عاشق…

کلاسم که تموم شد…
دیدمش دم در ایستاده..
واسم دست تکون داد…
اخمام رفت تو هم…
“بازم اومدی از وضع درسیم بپرسی…؟
مگـه من بچّم…؟!
که هر روز میای با استادم حرف میزنی…؟”
.
زد زیر خنده و گفت:
.
#گر_تو_را_با_ما_تعلق_نیست_ما_را_شوق_هست
#ور_تو_را_بی_ما_صبوری_هست_ما_را_تاب_نیست
.
“حالا بیا و خوبی کن…
آخه کدوم مردی این قدر به فکر عیالشه…
که من به فکرتم…؟
.
استادم ما رو با هم دید…
به هم سلام کردن…
از خجـالت سرخ شده بودم…
.
همه میدونستن که…
قصد دارم با یه جانباز ازدواج کنم…
یه روز با هم از خیابون رد میشدیم…
دوستم ما رو با هم دید…
با لحن خاصی تو گوشم گفت:
“تو که میخواستی زن یه جانباز بشی…!!!
چی شد پس…؟!”
ظاهرش هیییچ نشونی از جانبازی نداشت…
ولی کسی نمیدونست…
نوک پا تا سرش…
یه جای سالم واسش نمونده از ترکشا…
“ایوب بلندی…”
اگرچه جسم سالمی نداشت اما…
روح بلندی داشت…
هر چی از عمر زندگیمون میگذشت…
بیشتر باورم میشد…
که تو بله گفتن بهش اشتباه نکردم…
.
#گویند_چرا_تو_دل_به_ایشان_دادی…
#و_الله_که_من_ندادم__ایشان_بردند…
.
از همون روز اول میدونستم…
به کسی دارم دل میبندم…
که به چیز باارزش تری دل بسته و…
اگه راهی پیدا کنه،واسه رسیدن بهش…
نباید مانعش بشم…
وعده های خدا رو باور کرده بودم…
واسه همین…
وقتی اومد خواستگاریم…
نپرسیدم…
چقدر پول داری…
مدل ماشینت چیه…
به ضمانت خدا ایمان داشتم و میدونستم…
مثه بعضی از بنده هاش…
زیر حرفش نمیزنه…
بله رو گفتم و…
زندگی تازه ای رو کنار ایّوب شروع کردم…
.
خوش زبون بود…
همه دوسش داشتن…
وقتی تو جمع صحبت میکرد…
مدام نگاش به من بود…
انگار تو اون جمع فقط منم…
گفتم:"ایّوب…
حرف که میزنی به بقیه هم نگاه کن…
ناراحت میشن آخه…”
گفت:"چشم خانوم…
اما باز فراموش میکرد…

(خانوم غیاثوند،همسر شهید ایوب بلندی)
نثار شهید ایوب بلندی صلواتی بفرستید …

14891666619355769c4f06444ea4d33f23afff8eba.jpg

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1395-12-20] [ 11:07:00 ب.ظ ]