#شلمچه_و_بوی_چادر_خاکی_مادر
سخن گفتن آسان نیست،
از جایی که حتی آسمان هم خون دل
می خورد از این #غربت…
وقتی پایت را به روی خاک نرم این
#صحرای بی انتها می گذاری با خود
می پرسی مگر چه دارد این سرزمین
که این گونه نگفته و نشنیده از آن
دل و گلویت #تنگ می شود…
درست یادم نیست چه بویی می داد،
ولی قشنگ بود و سینه سوز
وقتی برگشتیم بهمان گفتند
بوی یک چادر خاکی ست.
وقتی برمی گشتیم و خادم الشهدا
#یا_زهرا می گفت و با بغض فریاد می زد
که #حاجت بخواهید از این #مادر.
این همان وقتی است که با خود می گویی، #غروب که در شهر ما این قدر طولانی نبود!
چرا رضایت نمی دهد این آفتاب شرابی
رنگ به رفتن؟ و وقتی رفت تازه می فهمی
که چه #دردی دارد این تاریکی،
خودت نمی فهمی چرا؟⁉️
آنها که بی طاقتند به #خاک می افتند
کسانی که خوددارند می نشینند و
سربه زانو می گذارند و صبوران،
#چفیه به صورت می کشند و راه می روند
وزار میزنند. خودت گم می کنی که برای
چه گریه کنی از کدام درد بنالی و
به پای کدام #مظلومیت اشک بریزی…
شاید هم بی دلیل است این #دلتنگی،
شاید تنها این بهانه کافی باشد که همانی
که برای زیارت #مزار_گم_شده_اش
دنیا را جسته امروز خود به #دیدارت آمده.

#دلنوشته
#شلمچه
#راهیان_نور

14869247127e04a096de534a61aec98a6b97725975.jpg

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1395-11-24] [ 10:08:00 ب.ظ ]