دقیق یادم نیست چند سال پیش بود
اما یادمه مصلی امام خمینی (ره) و نمایشگاه کتاب بود
با چندتا از رفقای طلبه رفته بودیم درحال گشت زنی در میان انتشارات بودیم که..
یه بنر بزرگ از عکس یک شهیده دیدم(متاسفانه اسمشون یادم نیست ولی فکر کنم اهل کردستان بودن) با مختصری از سرگذشت ایشان
خیلی دردناک بود من رو مجاب کرد پیگیر بشم تا اگر کتابی در مورد ایشان هست تهیه کنم
همون روز در هنگام گشتن میان راه روهای مصلی دوباره به بنر ایشون برخوردم در ابعاد کوچکتر که کنار یک انتشاراتی نصب شده بود
با ذوق و شوق رفتم جلو و پرسیدم : کتاب ایشون رو دارید؟
گفت: نه متاسفانه درباره ایشون کتابی نوشته نشده
اینو که گفت خورد تو ذوقم حالم گرفته شد
تشکر کردم داشتم میرفتم که..
صدام زد گفت صبر کن بیا این کتاب رو بگیر
منم فکر کردم پولش رو میخواد بگیره گفتم نه تشکر
اما گفت هدیه است بگیر
منم از خدا خواسته گرفتم و سپاسگزاری کردم.
اما این کتاب ، فقط این رو بگم با این کتابچه هم بغض کردم هم اشک ریختم هم یاد گرفتم….
تکه ای از انتهای کتاب:
فاطمه نگاهی به قرآنی که کنار عکس علی بود انداخت و آن را به پدر داد:
_یادته وقتی جواد رفت و دیدی علی خیلی پریشونه برامون قرآن خوندی؟
سید حسین سری تکان داد و فاطمه ادامه داد:
_بخون بابا…اما نه مثل اون روز…مثل علی بخون.
اما اون شهید بزرگوار هنوز فراموش نشده….
#کتاب #شهید #معرفی #معرفی_کتاب #شهید_سید_علی_محسنی #مهندس #خاطره #دفاع_مقدس
#کتابخوانی
موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1395-12-03] [ 12:28:00 ق.ظ ]