حرف دلیست از دلم برامده چون به روایتی درایام فاطمیه اول هستیمگذاشتم امیدوارم بردلتان بنشیند
اینجادراین مسجد,
یک معرکه برپاست
دربین این مسجد
مردی به مانند خورشید نورانی..
دستان اوبسته,دلگیرازاین دنیاست
بیرون این مسجد
یک مادری میرفت
دستی به دیوارودستش به یک پهلو
قدش خمیده بود
گوییا سن اوبالاست
چون میفتاد برمی خواست
هم چادرش خاکی
هم رد خون برجاست
دنبال او طفلی هراسان زیرلب میگفت
بابم چرا بردند؟
آن مرد مادر راچرامیزد؟
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیک خانه شد
خودرارساند بر در
این درپر از آتش
آن میخ در خونین
مادربه زیر لب
هم باخودش میگفت
یابن الحسن بشتاب
یابن الحسن بشتاب,
دستان بابت رابستند این نامردان
مادربیا,بشتاب
این غنچه پر پر شد
چون آن نقاب
ازصورتش افتاد
خاکم به سر,ای وای
این مادرمن بود
بل مادر عالم
جانم بقربانت ای مادر زیبا
ای کاش من بودم
ان میخ در اندر تنم میرفت
خاکم به سرمادر,صد اف به تو.دنیا
موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1395-11-08] [ 12:23:00 ق.ظ ]