#یڪ_جلـــــد_ڪلام_اللـــــه مهریه ام یڪ جلد قرآن بود و یڪ سڪه طلا محمد آن یڪ جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و صفحه اولشنوشٺ: امیدم در ایڹ اسٺ ڪه این اساس حرڪٺ مشترڪ ما باشد و نه چیز دیگـــــر. ڪه همه چیز فنا پذیر اسٺ جـــــز این ڪتاب.. سڪه را هم بعد از عقد بهش بخشیـــــدم. #شهید_محمد_جهان_ارا
#تلنگر _هی!وایسا!کجا داری میری؟!! صبر کن!! +(برمی گرده و با صورت پر از اشک میگه): چیه؟!چی از جونم میخوای؟بذار برم! دیگه هیچ کس منو نمیخواد! _بچه شدی مگه؟! خوب دوستن نداشته باشن!تو باید بری؟! عجب آدمی هستی تو! + آدم؟!! به من نسبت آدم بودن رو نده! اگه همه آدم ها اینقدر بی وفا باشن برای من کسر شان آدم بودن! من یک #کتاب هستم خانم…راستی اسمتون چیه؟! _اینم حرفیه!باش! تو همون کتاب! من؟ رنگین کمان هستم! +رنگین کمان؟!(و در دلش می گوید: عجب اسم مرموزی) _مرموز خودتی! +تو از کجا شنیدی؟ _من کتاب ها رو خوب میشناسم!اما انگار شما همسایه ات رو خوب نخوندی! +همسایه؟! کدوم همسایه؟! شما کتاب ها از ما آدم ها هم که بدترین! همسایتون..کتاب #طوفاندیگری_در_راه_است. اثر استاد مهدی شجاعی.فصل آخر کتاب #رنگین_کمان بود. +آهان!بله..بله! خوب خوشحال شدم از آشناییتون من باید برم! _ای بابا! این همه انرژی صرف شده بعد میخوای بری؟! پس کوثرنتی ها چی؟! +ها؟؟کیاا؟! _جلوت رو نگاه کن..کوثرنتی ها دارن تو رو نگاه می کنند. +(روش رو به سمت شما بر می گردونه و میگه): عه!سلام..شرمنده ندیدمتون! حالتون چطوره؟! کوثرنتی ها با هم فریاد می زنن: عالییی!! +خدا رو شکر..من دیگه برم.. کوثرنتی ها با هم: کجااا؟؟ +هعی..داغ دلم رو تازه نکنید..به شهر کتاب ها بر می گردم.دیگه جایی برای من اینجا نیست! خدا نگهدار! کوثرنتی ها با هم: نروو! بی تو #هرگز! رنگین کمان نگاه چپ چپی به افسرانی ها می کنه و رو به کتاب با کنایه میگه: بله..بله..دوستان خیلی خیلی شما رو دوست دارن.حیف تنهاشون بذارین. کتاب اندکی به فکر فرو میره و میگه: دست خودم نیست!رسالت من موندن! #مجبورم که بمونم!مجبور!! کوثرنتی ها: هورااا!!! کتاب: باشه..حالا که قرار بمونم اول بگین #آخرین_کتابی_که_خوندین_چی_بوده؟! کوثرنتی ها: ای بابااا!!!! و این چنین شد که همه رستگار گشتن…