اسدالله تازه نامزد کرده بود که به شهادت رسید، چند روز پس از شهادتش به خواب من آمد و دستش را بر روی سینه گذاشته بود و با ناراحتی گفت: «مادر، قلبم خیلی درد میکند و یک امانتی در داخل اتاقم هست و آن را به نامزدم بدهید». زمانی که من از خواب بیدار شدم و به اتاقش رفتم, دیدم عکس نامزدش در داخل اتاقش هست و برای اینکه نامحرم عکس نامزدش را نبیند به خواب من آمد و گفت که عکسش را پس بدهم و من هم این کار را کردم.