... | ||
بالاخره بعد دوسال عقد برخلاف نظر من و همسرم قرار شد جشن عروسی بگیریم ،روز عروسیمون مثل روز عقدمون مصادف شد با میلاد حضرت زینب سلام الله علیها یعنی روز چهارشنبه 11دی ماه 98 عروسیمون برگزار شد و ما در فکر مسافرت ماه عسل بودیم که به مشهد سفر کنیم ولی نمیدونستیم سرنوشت چیز دیگه ای برامون رقم زده،روز جمعه بعد از نماز صبح دوباره خوابم برد که یهو ساعت هشت صبح با صدای فریادم همسرم از خواب پریدم هی صدام میزد بیا ببین تلویزیون رو …ولی من به دلیل خستگی گفتم خوابم میاد ولی این بار دیدم همسرم با بغض و گریه دوباره صدام کرد و گفت بیا بدبخت شدیم حاج قاسم و شهید کردن …من با شنیدن این حرف از جام پریدم و اومدم توی حال و روبروی تلویزیون ایستادم و همینطور چشمم به صفحه تلویزیون و عکس حاج قاسم که روبان مشکی داشت خیره مونده بود و خشکم زده بود و بهت زده داشتم نگاه میکردم چند دقیقه ای تو شوک بودم و باورم نمیشد و بعد قطرات اشک بود که تمام صورتمو پر کرده بود و مثل ابر بهار از صورت میبارید و هی میگفتم خدا چرا واقعا چرا خیلی زود بود خیلی سردار کجا رفتی …دیگه بدبخت شدیم خدا ….همسرم هم بلند بلند گریه میکرد و خودش و میزد تاحالا ندیده بودم اینجوری گریه کنه…قرار بود ماه عسل بریم مشهد ولی با شنیدن این خبر و ناراحتی زیاد مسافرتو کنسل کردیم …و اولین جایی که با همسرم بعد عروسی رفتیم تشییع پیکر پاک حاج قاسم و همراهانش در تهران بود چه باشکوه بود این تشییع …..زندگیمون شروع شد با شهادت حاج قاسم و اولین سفرمون هم شد تشییع پیکر حاج قاسم
[جمعه 1400-09-19] [ 11:21:00 ق.ظ ]
لینک ثابت |