حاج آقا دولابی میفرمودند : شبهای ماه رمضان است، اغلب شما جوان هستید. وضو بگیرید نماز بخوانید کم حرف بزنید کم قصه بگویید !
این چیزهایی که در تلویزیون نشان میدهند برای تفریح است یا برای بچهها ! شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید ، کمی به کارهایتان برسید.
نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید.
افطار که کردید، بدنتان که آرام گرفت ، به دعایی ، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید. با خودتان خلوت کنید ، به قرآن نگاه کنید ، یا اینکه اصلا ساکت بنشینید ، این خیلی قیمتی است.
#تلنگر لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا… نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود…. انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن… صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود… اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه…. یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید … بی اعتنا از کنارش رد میشدن…. رفتم جلو گفتم خوبی: گفت مرسی… گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟ دست کردم تو جیبم فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم.… گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم… گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟ آخه امشب همه همین جمله رو میگن… گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن… گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟ گفتم آره خیلی… گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟ گفتم چادر؟؟؟ گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی …. مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره… سرم رو انداختم پایین… اشکم دراومد…. گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟ از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟ آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم چیزیش بشه من میمیرم… میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید آهای ملت بی معرفت… خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته.. یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی.. همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد…. اما هر چی گشتم دختر بچه نبود… به آسمون نگاه کردم چشام پر اشک شد… گفتم الهی العفو… الهی العفو… الهی العفو.. خدایا من بی معرفت رو ببخش…. آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم… مزه درد میداد…. مزه بغض میداد…. مزه اشک میداد…